پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴

....

1- با یک‌دیگر چون به سخن درآمدیم
گفتنی‌ها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ‌چیز در میانه
ناگفته نمانده بود...
(احمد شاملو)

2- شعر بالا جون می‌ده برای کسایی که می‌خوان وبلاگشونو ببندن:)
خوشحال نشید. من عمرا ببندم. زیرا که بیشتر گفتنی‌ها را ناگفته می‌یابم. یعنی اصلا گفتنی‌های من را پایانی نیست، حتی اگر ابتذال سرتاسر دامن وبلاگستان را آلوده و لکه‌دار کرده باشد.(اهم...)
یک کامپیوتر قراضه دارم، دو تا دکمه‌‌کی‌بورد لق
می‌‌نویسم تا وقتی دلم بخواد حرف حق
(یاد گل‌آقا به‌خیر)

3- تعجب می‌کنم از اهالی قلم، وقتی می‌رن مکه قلمشونو دور کعبه طواف می‌دن که جز در راه حق و حقیقت ننویسن. غافل از اینکه اونا مطالبشونو رو کامپیوتر تایپ می‌کنن.
من اگه به این چیزا اعتقاد داشتم، کی‌بوردمو می‌بردم طواف!

4- روز پنجشنبه من به جلسه‌ای که دکتر معین برای بلاگرها گذاشته بود دعوت داشتم. خیلی کنجکاو بود برم حرفای دکتر معین رو بشنوم. اما از بخت بد درست در همین روز 4 جا دعوت شده بودم(یکیش یه مسافرت یه‌روزه‌ی خیلی جالب بود که اونم نرفتم. نه به وقتی که آدم از زور بی‌دعوتی می‌میره، نه به بعضی روزا که از شدت دعوت‌شدگی گیج می‌زنه) بعد از کلی فکر از بین این 4 جا جایی رو انتخاب کردم که قرار بود از صبح تا شب برنامه‌ باشه. ولی از بخت بد ساعت 3 شلوغ‌پلوغ شد و با دخالت حراست برنامه به‌هم خورد . و درست در همین هیرو ویر دوستی بهم زنگ زد که سخت مریضه و تا شبم به مریض‌داری گذشت.

5- با اینکه تا حالا تصمیم شخصیم این بوده که در انتخابات رئیس‌جمهوری شرکت نکنم و دوست داشتم تموم مردم دست در دست به هم بدن و همه تحریمش کنن.
ولی چون می‌دونم بیشتر مردم ما متظاهر و دوروئن و به احتمال زیاد قدرت متحد‌ شدن رو ندارن، اگه مهندس موسوی کاندیدا بشه و یکی از برنامه‌هاشو حذف ولایت فقیه بذاره، بهش رأی می‌دم.
کاری هم به کار اونایی که پاسپورت و ویزاشون آماده تو ساکشونه و کلید آپارتمانی که پاپا و مامانشون به عنوان کادوی تولد بهشون دادن تو جیبشون و می‌گن تا تقی‌به توقی خورد می‌ذاریم از این مملکت می‌ریم، ندارم. من فعلا مجبورم تو این مملکت زندگی کنم.

6- گفتم ولایت فقیه یاد "آقای فقیهی" افتادم. تو محله‌ی قدیم ما یه آقای فقیهی‌‌نامی بود که سر پیری و با داشتن چند تا فرزند بزرگ و داماد و عروس و نوه رفته بود از یکی از روستاهای اطراف دختر 17 ساله‌ای رو از پدرش خریده بود.
صیغه‌ش کرده بود و نشونده بود طبقه‌ی پایین خونه‌‌بزرگی که متعلق به زن اولش بود. برای اینکه دختره یه وقت عاشق کسی دیگه نشه، اجازه نمی‌داد از خونه بیرون بیاد، نه خریدی، نه آرایشگاهی و نه لباس درست حسابی‌یی.
باهاش عین کلفت‌ها رفتار می‌کرد. تو محل همه بهش می‌گفتن "آقای وقیحی". موقعی که می‌خواست بره سر کار، چند قفل بزرگ به در خونه می‌زد و با اینکه می‌دونست همه‌ی محل ازش بدشون میاد با افتخار و غرور کله‌شو بالا نگه‌می‌داشت و می‌گذشت. زن اولش از همون روز اول راهش نداد طبقه‌ی بالا.
من چندبار دختره رو از پنجره دیده بودم. صورت و ابروهاش خیلی پُرمو بود و لباس‌هاش کهنه. گاهی ساعت‌ها افسرده کنار پنجره‌ای که فقط حیاط خونه‌شون ازش معلوم بود وای‌میساد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شد.
چند وقت پیش دختره‌رو به طور اتفاقی دیدم. باورم نشد اونه، بسکه پیر به نظر می‌رسید. با چادر کهنه‌‌و سوراخ و صورت پرموتر از همیشه. و دو بچه‌ی نسبتا کثیف و دمپایی به پا دنبالش. فکر نکنم هنوز 30 سالش شده باشه ولی هر کی‌میدید فکر می‌کرد مادربزرگشونه. تعجب کردم چطور آقای وقیحی اجازه داده بیرون بیاد. بعدا از هم‌محلی‌های قبلی پرس‌و جو کردم. "آقای وقیحی" مرده بود و زن اولش این دخترو بدون حتی یه تومن و یا یه لباس بیرون کرده بود.

7- در همایشی که در یکی از باغ‌های تهران برگزار شده بود شرکت کردم.
(متاسفانه نمی‌تونم بگم چی‌بود و چه چیزهای جالبی اونجا دیدم و شنیدم چون از کرج فقط من بودم)
غرض از طرحش این بود که:
گلدون گل خیلی قشنگی جلوی سخنران قرار داشت که تا به‌حال شبیهشو تو عمرم ندیده بودم. نکته‌ی جالب این بود مدام روش پر از زنبور بود. زنبورای عسل درشتی میومدن روی گل‌ها می‌نشستن و کلی باهاشون حال می‌کردن و می‌رفتن و بعد از چند ثانیه دوسه زنبور دیگه میومدن و یک‌راست می‌رفتن سراغ گل‌های این گلدون. بعضی‌ها موقع سخنرانیشون ترس از زنبورا تو چشماشون معلوم بود و هر چی کیششون می‌کردن مگه از رو می‌رفتن؟
خوبی این‌جور همایش‌ها و سمینارها کیک و چایی ساعت ده‌شون، ناهار ظهرشون و چای و قهوه‌ی عصرشونه(وگرنه نمی‌شه تحملشون کرد.)
صبح و ظهر خواستم برم ببینم اون گل‌ها چه گلی‌ان که زنبورا اینجوری هلاکشن. اما صحبت با دوستان جدید و بخور‌بخور مهلت نداد. اما سر چای بعداز ظهر دیگه طاقت نیوردم و به بهانه‌ی سوال از اساتید برگزار کننده رفتم پشت تریبون. هنوز روش پر زنبور بود. دست بردم طرف گلا و پرسیدم: وای چه گلای قشنگی؟ اسمشون چیه؟ توجه اساتید جلب شد و همه شروع کردن اظهار نظر. که تو ایران همچین گلی تا حالا ندیدیم و... وقتی دستم رسید به گلا از تعجب خشکم زد. گل‌ها مصنوعی بودن. بوشون کردم شاید عطری بهش زده بودن. اما جز بوی پلاستیک و پارچه چیزی نفهمیدم. همه حیرون مونده بودیم.

بعضی‌ها عین گل‌مصنوعی ظاهر قشنگی دارن. خوش آب‌و رنگن و خوب حرف می‌زنن.
عین اون زنبورا که دور و بر گل‌های مصنوعی به امید مکیدن شهدشون هی تقلا می‌کردن، غافل از اینکه گل‌مصنوعی اصولا شهدی ندارن. یه عده هم دور و بر اینجور آدمای کم‌مایه جمع می‌شن و کمپلیمان می‌گن، اما غافلند که اصولا از آدمای کم مایه چیزی به اونا نمی‌رسه.

8- توی جکوزی آب‌ بیش از حد داغ که نشستم یهو بی‌اختیار گفتم: وای... تا فیهاخالدونم سوخت( لعنت به این اینترنت که دایره‌ی کلماتمونو عوض کرده). دسوتم پقی زد زیر خنده. خانمی که 950 گرم طلا بهش آویزون بود با تعجب گفت: چی‌چی‌دونت؟ گفتم فیها‌خالدونم. با حالتی بین خنده و مسخره گفت: وا... تو این دوره زمونه چه کلماتی مردم می‌گن!
خنده‌م گرفت. روم نشد بگم دو بار دیگه هم تا فیهاخالدونم سوخته. یه بار توی دریاچه‌ی شور ارومیه که نمی‌دونم این فکر احمقانه از کجا به سرم زد که عیب نداره اگه جیشم گرفت همونجا بکنم . و بار دیگه وقتی تو مهمونی رفتم توالت و روی شیرهای دستشویی رنگ قرمز و آبی( آب داغ و سرد) عوضی نصب شده بود و چون خانم صاحبخونه شیر آب داغ آشپزخونه رو دائم باز گذاشته بود. آب از همون اول داغ داغ بود...


۹- مجله‌ی اینترنتی گذرگاه اردیبشهت‌ماه منتشر شد...

۱۰- آدرس جدید فانوسیان...

۱۱- وبلاگ خبری پن‌لاگ...

پ.ن.
۱۲- جوابیه‌ی نانا به شماره ۵ این مطلب - بحث انتخابات و موسوی

۱۳- سایت زنان ایران لطف کردن و به مطلب "عمل مهم‌تر از شعار"م لینک دادن.
همين‌طور به مطلب تحقیر زنانگی نوشته‌ی ویران عزیز٬ که خوندنشو به همه توصیه می‌کنم.

۱۴-عزيزدرودنه‌ی شيرين‌زبون اينجاست...

۱۵- زنان ايرانی غالبا نيازهای جنسی خود را سرکوب می‌کنند- وبلاگ از امروز

هیچ نظری موجود نیست: