سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳

عروس کم توقع

1- اي محتضران
که اميدي وقيح
خون به رگ هاتان مي گرداند!
من از زوال سخن نمي گويم
- يا خود شما که فتح زواليد
و وحشت هاي قرني چنين آلوده ي نامرادي و نامردي را
آن گونه به دنبال مي کشيد
که ماده سگي
بوي تند ماچگيش را-
من از آن اميد بيهوده سخن مي گويم
که مرگ نجات بخش شما را
به امروز و فردا مي افکند...
(شاملو)

2- دهه ي فجر شروع شد و....

3-ياد اين جمله افتادم: آنکه گفت آري و آنکه گفت نه... آنکه در دل گفت نه و برزبان گفت آري و دنيا رو براي خودش خريد... و آنکه شجاعانه گفت نه و در تموم نعمات رو بر خودش بست...

4- جشنواره فيلم فجر هنوز شروع نشده يه سري فيلما رو از مسابقه کشيدن بيرون. حاتمي کيا که خودش مذهبيه و يه زماني در حلقه ي اينا قرار مي گرفت به علت سانسور فيلمش حاضر نشد فيلمش نمايش داده بشه . خودشم گفته با من اينکارو مي کنيد واي به حال بقيه.

5- خوب شد من فيلم نساختم ها... وگرنه راهش نمي دادن و زحمتم بي نتيجه مي موند:)

6- وقتي فهميدم هفت هشت ده ميليارد تومن خرج فيلم دوئل کردن، گفتم چي مي شد هر 300 ميليون تومنشو مي دادن به يه کارگردان. کارگردانايي مثل بيضايي و تقوايي و مهرجويي و رخشان بني اعتماد و... اونوقت مي ديديم با اين پول کي بهتر فيلم مي سازه. يعني به جاي يه فيلم پرخرج ده ميلياردي، سي فيلم 300 ميليوني( که تازه اينم کم خرج به حساب نمياد) ولي حيف که ...

7-گوسفند نامه
يه گوسفند تو زندگيش ممکنه فقط يه بار قربوني بشه و خلاص... اما يه آدم گوسفندصفت تموم زندگيش داره قربوني مي شه و شکر خدا هيچي هم حاليش نیست...

8-پسر:عزيزم، لباس عروسي از کجا بايد بخريم؟
دختر: تو اين موقعيت چرا يه عالمه پول لباس عروسي بديم؟! لباس عروسي مينا رو که ماه پيش عروسيش رفتيم ازش قرض مي گيرم. هم اندازمه، هم از مدلش خوشم مياد. آخه تو تموام مراحل سفارش و دوخت باهاش رفتم و کلي اعمال سليقه کردم.
پسر: آخه اين که نمي شه!
دختر: چرا نمي شه! يه شب که بيشتر نمي خوام بپوشم!
دختر روش نشد بگه دوست داره شب عروسيش ازينا بپوشه:

پسر: مويزم، جواهرات چي؟ اونو که حتما بايد برات بخرم. يه قرار بذار باهم بريم.
دختر: اي بابا، طلا جواهر که خوشبختي نمياره. تازه منم از طلا زياد خوشم نمياد.
بعدشم تا گرسنه و بدبخت تو جهان هست من به اين چيزا فکر کنم؟ راجع به من چي خيال کردي؟
پسر: نمي شه، بالاخره سر عقد بايد يه چيزي بدم. چي بهش مي گن؟آهان... زير لفظي.
دختر:اين حرفا ديگه قديمي شده. بيا همين گردنبندي رو که براي تولدم خريدي و خيلي دوستش دارم سرعقد بهم بده!
دختر روش نشد بگه ازينا دوست داره:

پسر: عسلم، خيلي دوست داشتم مي تونستم خونه اي که دوست داري بخرم . ولي الان...
دختر: اي بابا. اول زندگي و خونه؟ آدم تو چادر هم مي تونه با کسي که دوستش داره زندگي کنه!
دختر روش نشد بگه دوست داره تو اينجور خونه ها زندگي کنه:

پسر: شيرينم، متاسفم که شايد تا چند سال نتونم يه ماشين مدل بالا و... برات بخرم!
دختر: تو چه ت شده؟ کي ازين توقعا داره ازت! خل شدي؟آدم با دوچرخه و ژيان هم مي تونه به هرجا بخواد بره!
دختر روش نشد بگه ازينا دوست داره سوار شه:

پسر: نمکم، فلفلم، زردچوبه ي خوشگلم، درسته که باهم حرف زديم که نه جهيزيه و نه مهريه.ولي بيا يه روز بريم يه کم وسائل نو بخريم.
دختر: براي چي پول اضافه خرج کنيم؟ همين ظرفامو مي دم تفلون کنن. وسائل چوبي رو هم با همديگه رنگ مي کنيم. پولشو هم مي ديم به معصومه خانم که بچه هاش تلويزيون ندارن و يخچالشون سوخته و...
پسر: از اين يکي خيلي خوشم اومد . آفرين دختر گل. بهت افتخار مي کنم!
دختر روش نشد بگه بدش نمياد يخچال آمريکايي سايدباي سايد يخسازدار 50 فوت و تلويزيون 110 اينچ و ضبط 7 بانده ي اکولايزر دار 7 طبقه و ماشين لباسشويي 10 کيلويي و ظرفشويي و... داشته باشه!
الهي بميرم چه دختر کم توقع و خجالتي يي!!!

ببينم عکسامو مي تونم پيدا کنم بذارم اينجا؟:)
پ.ن. ای وای...نیستشون... آرزوهام کجا غیبشون زده؟

۹- هر کاری می‌کنم نمی‌تونم جواب ای‌میلام رو بدم. یکی دومورد جواب رو اینجا میدم.
-آقای مصطفی میرنوری عزیز٬ مشخصات کتاب مورد نظرتون رو می‌نویسم. مکتب‌های ادبی... نوشته‌ی رضا سیدحسینی... انتشارات نگاه...دو جلد...قیمت ۳۰۰۰ تومن... چاپ دوازدهم. آدرس فروشگاه روبروی دانشگاه٬ خیابان ۱۲فروردین٬ شماره‌ی ۲۱ طبقه‌ی همکف.
-تبرمرد نازنین٬ ممنون از لگوی زیبایی که فرستادی!
-آقای ابطحی ٬نمی‌دونم چطوری از لطفتون تشکر کنم. خیلی ممنونم ازتون!

۱۰- وقتی کارت گیره٬ وقتی از همه جا ناامیدی و فکر می‌کنی هیچکس به فکرت نیست٬ وقتی خیلی مضطربی و هر جا می‌ری به در بسته می‌خوری. چقدر خوبه تو این وانفسا یکی از بالاییا پیدا بشه که باهات همدردی کنه و با اینکه آخونده زبون آدمیزاد حالیش بشه و مهمتر اینکه یواشکی گره از کارت باز کنه. حتی اگه بدونه به ضررش می‌شه. و اعتراف کنه که می دونه شرایط الان خیلی ناعادلانه‌ست و ستم بی‌داد می‌کنه و ...من تو این مدت به دوسه مورد اینجوری برخوردم.

۱۱- یه جا داشتم عکس می‌گرفتم. نمی‌دونستم عکس گرفتن ممنوعه. یه بسیجی گیر داد و گفت باید وایسی . گفت فرمانده‌ش تو راهه و وقتی رسید٬ باید دوربیتنو تحویل بدی و به سوالاتش جواب بدی. تا اون بیاد نشستم روی جدولی که پر برف بود. شروع کردم به حرف زدن. گفتم آخه من که کاره‌ای نیستم. عکاسی‌مم تعریفی نداره. دکمه‌ی پلی‌بک دوربین رو زدم و یکی یکی عکسا رو که بعضیاش با دوستام بودم نشونش دادم. یواش یواش اونم به حرف افتاد. اون‌قدر صمیمی شدیم که کم‌کم شروع کرد به تعریف کردن از زندگیش و حقوق کم و کار سختش... و اینکه داره کارشو درست می‌کنه ازین مملکت بره و هیچ دل خوشی از این اوضاع نداره.
اولاش تو نگاهش انتظار برای اومدن رئیسش می‌خوندم. یواش یواش چشماش نگران به نظر می‌رسید. و هی اون دور دورا رو نگاه می‌کرد... بعد از مدتی گفت زودتر از اینجا برو٬ مواظب خودتم باش...

هیچ نظری موجود نیست: